ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
سال ها پيش که از بزرگراه زندگی عبور می کردم , به تابلويی برخورد نمودم که روی آن نوشته شده بود : (( سوپر مارکت بهشتی )) هنگامی که جلوتر رفتم , درها رقص کنان باز شدند و من داخل سوپر مارکت شدم . در آنجا گروهی از فرشتگان ميزبان را ديدم . آن ها همه جا حضور داشتند . يکی از آنها سبدی در اختيارم گذاشت و گفت : (( اين را بگير و با دقت خريد کن )) . هر چه که انسان به آن نيازمند بود در آن جا پيدا می شد . ابتدا مقداری (( شکيبايی )) برداشتم . (( عشق )) نيز در همان قفسه بود . در قفسه پايين تر (( ادراک )) بود که در همه ی مکان ها و زمان ها به آن نياز پيدا می کردم . يکی دو جعبه (( دانش )) و (( معرفت )) برداشتم و مقداری (( ايمان )) و يک بسته (( نيکوکاری )) . سپس مقداری (( قدرت )) و (( شهامت )) خريد کردم که به من کمک می کردند از اين مسابقه سربلند بيرون آيم . سبدم کاملا پر شده بود ولی ناگهان به خاطرم رسيد که به مقداری (( بخشندگی )) نيز نياز دارم و سپس اندکی هم ((رستگاری)) در سبد گذاشتم , چرا که (( رستگاری )) مايه ی نجات است . سعی کردم که هرچه را لازم است به مقدار کافی بردارم و سپس شروع به حساب و کتاب کردم تا صورت حساب سوپر مارکت را بپردازم . همانطور که از راهرو بالا می رفتم دعا و نيايش را ديدم و آنها را در سبد چيدم که ميدانستم هنگامی که از اين مکان بيرون بروم مرتکب گناه خواهم شد . (( آرامش )) و (( سرور )) آخرين چيزهايی بودند که به وفور در قفسه ها ديده می شدند . (( ستايش )) و ((ثنا )) نيز در همان نزديکی قرار داشتند آنها را نيز برداشتم . سپس نزد فرشته حسابدار رفتم و گفتم : (( اکنون چقدر بايد بپردازم ؟ ))
نظرات شما عزیزان:
طراح : صـ♥ـدفــ |